مي رسد روزي كه من با تو تباني مي كنم واژه عشق را در آغوشت معاني مي كنم مي رسد روزي كه من هر لحظه درمأواي تو گر چه من پيرم ز شوق تو جواني مي كنم مي رسد روزي كه من ازبيم واز پرواي خلق عشق بازي با نگاهت را نهاني مي كنم گر چه اشعارم براي وصف چشمانت كم است گاه من در واديت مژگان پراني مي كنم حيرتم در مستي از لعل لبان مي خوشت زائر قدسم كه در تو زندگاني مي كنم